Wednesday, December 31, 2003

چشام هام به ساعته...
هنوز منتظرم،
می دونم که بازی يه،
تو ناخواسته بازی می کنی و
من از روی عشق
چشام به ساعته...
هنوز منتظرم...

Monday, December 29, 2003

يادم می مونه...

Saturday, December 27, 2003

هر روز يک رنگ ديگست، و تو می تونی بازتابِ من از يک رنگِ ديگه رو ببينی...

Friday, December 26, 2003

می خوام برم تا تهِ تهش...
تا تهِ تهِ تولد،
تا تهِ تهِ کودکی،
تا تهِ تهِ بودن،
تا تهِ تهِ زندگی،
تا تهِ تهِ خواستن،
تا تهِ تهِ عشق،
تا تهِ تهِ وجود...
می رم و جسمم، توی باد حل خواهد شد...
من می رم و وجودم، در گذر زمان پنهان و خاطره ام، توی شلوغی های ذهن گم خواهد شد،
من می رم، بسانِ فصلی از دفتر زندگی
من می رم، به آرامی ابر
و چون جاده های سکوت ساکت خواهم رفت...
تنهای تنها،
با خاطره های نرسيدن به تو هم خواهم رفت،
بی تو خواهم رفت،
نه دلگيرم از زمان، نه دلگير از تو خواهم بود...
خواهم رفت برای با تو بودن،
در ابديت، با تو خواهم بود...
از آن پس با تو خواهم بود...
تا ابد...
تا... ابـد؛
تــــا... اوج.
هر بار مطمئن تر می شم که بهترين چيز تو دنيا همونيه که يه بار گفتم بهتون نمی گم...

Thursday, December 25, 2003

دست از طلب ندارم تا کام من بر آيد///يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر///کز آتش درونم دود از کفن برآيد
بنمای رخ که خلقی واله شوندو حيران///بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش///نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد
از حسرت دهانش آمد بتنگ جانم///خودکام تنگدستان کی زان دهن برآيد
گويند ذکر خيرش در خيل عشق بازان///هرجاکه نام حافظ در انجمن برآيد

Tuesday, December 23, 2003

نمی دونم چرا وقتی می بينمش تمام وجودم بی اختيار شروع به لرزيدن می کنه؛
شايد بخاطرسرمای زمستونه
شايد بخاطر راه رفتن زياد تو خيابونه،
شايدم...
يعنی هنوز ازش خجالت می کشم؟
نه،
لرزش، شايد،
شايد عکس العمل باشه،
عکس العمل در برابر قدرت آفريننده ای که اونو با اينهمه زيبايي آفريده،
شايد يک احساس باشه،
شايد احساس حقارت، شايد احساس خضوع،
شايد احساس شرمندگی،
ويا گيجی
نمی دونم چطور می شه اينهمه زيبايی رو ارج نهاد،
چطور می شه اينهمه زيبايی رو فهم کرد،
چطور می شه بخاطر وجودش، خدا رو شکر کرد،
نمی دونم،
شايد اينقدر کافی باشه، شايد هم نه...
می کنم،
نمی دونم،
می کنم...
و اميد وارم...
...
.
.

Saturday, December 20, 2003

درسته با اينکه هدفشون راضی و خوشحال بودن در کنار هم ديگه بوده به هيچ رضايت و خوش بختی نرسيدن،
ولی نهايتش به بدبختی يه همون هايی هستن که مال همديگه نشدن!
با اين فرق که حد اقل سعی کردن،
انسان به اميد زنده است؛
مگه نه؟
...

Friday, December 19, 2003

انسان به اميد زنده است

Sunday, December 07, 2003

بقدم های استوار می رفت
بدو نگاه کردم،
غريب بود و سخت بی چيز
چهره ای فرو رفته و چشمهای ريز
ريش داشت و اسبابی چند به همراه می کشيد
شايد بازمانده متاع روزگار خوب
...
از کنارم گذشت
ساکت نشستم،
انديشه هايم پيچيد
...
ناگهان دست به پشت من گذاشته گفت:
جوان! به گذشته ی من می انديشی يا به آينده ی خويش؟
گفتم هيچ، به انصاف خدا!
گاه شاه می کند و گاهی درويش///گاه درمان می کند، گاه ريش ريش!
درمن نگهی کرد، از سر علم و رأفت،
و گفت: پروردگارت مهربان است.
اين ذات اوست که مقتدر شد، و هر کس به ذات خويش است لايق.
گفتم... کيستی؟
...؟
گويی رفته بود...

تويی آن که از ماسوا بهتری///که شاه و خداوندی و مهتری
تويی لايق اينهمه کز ازل///به ذات تو بود، چون به زنبور عسل

Tuesday, December 02, 2003

باز که آمد بوی تو، باز چو ديدم روی تو
باز گرفتی دست من، من، بگشتم سوی تو
گرم شدم سرد شدم، شرم شدم درد شدم
در طلب آشفته شدم، چون موی تو، چون موی تو
همچو يکی نحر شدم، جمع شدم بحر شدم
گردن و بيچاره دلم در هوس بازوی تو
رقص کنان در انجمن، باز نظر کردی به من
بوسه زدم به دست تو، لعل تو آرزوی من
دست و سرم به پای تو، دارد دلم هوای تو
وای که جويد جای تو، ای ساحر و جادوی من
هر عملم به ياد تو، عبادت از برای تو
جان و تنم فدای تو، ای همه های و هوی من
نقل شدم به کوی تو، پرت شدم به سوی تو،
غرق شدم به جوی تو، ای قايق و پاروی من
هيچ مرا ترک مکن، از برِ ما نقل مکن
دفع مده، قهر مکن، درمان من، داروی من
اينهمه گفتار که من، عاشق و مخمور شدم
جام بشو، باده بشو تا مست شوم، فرخوی من


يازذهم آذر ماه سال هشتاد و دو-تهران