Wednesday, February 25, 2004

به يا دگار می نويسم
خطی از رنگ زمان
از جنس نور
با قلم بی حجم

5/12/82 يادگاری از امين ابراهيمی


*محدوديت سنی 20 سال*
من به ملاقاتشان رفتم:
آب را ديدم، آلوده.
باد را ديدم، دير بود.
خلق را ديدم، چشم به راه.
حق راديدم، خواب بود.
دود را ديدم، سياه.
آه را ديدم، کُشنده.
کوه را ديدم، نشسته.
قلب را ديدم، ...در نگاهم شکست. [پايان]
اشک را ديدم، چکنده.
شب را ديدم، تا پگاه...؟
زندگی سوار بر تاب بود!
و محبوس بيگناه؛
چهره اش، دلگير بود.
و پيری آسوده.

Monday, February 23, 2004

روزی می آد...
روزی می آد که بغض توی گلومون خشک می شه...
روزی می آد که تو تنهايی اشک می ريزيم و تو جمع زار می زنيم...
روزی می آد و اون روز، روزی خواهد بود که انتظارش را نداشتيم...
شايد اولين روزی که سياه خواهيم پوشيد...
روزی می آد،
که بايد به يادش بود...
روزی می آد که در يادشون نيست...
روزی که بغض توی گلوشون خشک می شه...
روزی می آد که اشک می ريزن و زار می زنن...
و تو، اون ها رو از زير می بينی که سياه پوشيدن...
اول گل و بعد گِل، تمام روزن های نور را بر تو خواهد بست...
چرا فکر می کنی جر می زنم؟
به خدا از اول منظورم از همونا بود :(