Wednesday, February 25, 2004

*محدوديت سنی 20 سال*
من به ملاقاتشان رفتم:
آب را ديدم، آلوده.
باد را ديدم، دير بود.
خلق را ديدم، چشم به راه.
حق راديدم، خواب بود.
دود را ديدم، سياه.
آه را ديدم، کُشنده.
کوه را ديدم، نشسته.
قلب را ديدم، ...در نگاهم شکست. [پايان]
اشک را ديدم، چکنده.
شب را ديدم، تا پگاه...؟
زندگی سوار بر تاب بود!
و محبوس بيگناه؛
چهره اش، دلگير بود.
و پيری آسوده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home