Friday, December 26, 2003

می خوام برم تا تهِ تهش...
تا تهِ تهِ تولد،
تا تهِ تهِ کودکی،
تا تهِ تهِ بودن،
تا تهِ تهِ زندگی،
تا تهِ تهِ خواستن،
تا تهِ تهِ عشق،
تا تهِ تهِ وجود...
می رم و جسمم، توی باد حل خواهد شد...
من می رم و وجودم، در گذر زمان پنهان و خاطره ام، توی شلوغی های ذهن گم خواهد شد،
من می رم، بسانِ فصلی از دفتر زندگی
من می رم، به آرامی ابر
و چون جاده های سکوت ساکت خواهم رفت...
تنهای تنها،
با خاطره های نرسيدن به تو هم خواهم رفت،
بی تو خواهم رفت،
نه دلگيرم از زمان، نه دلگير از تو خواهم بود...
خواهم رفت برای با تو بودن،
در ابديت، با تو خواهم بود...
از آن پس با تو خواهم بود...
تا ابد...
تا... ابـد؛
تــــا... اوج.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home