Tuesday, November 25, 2003

حس غريبی داشتم،
نيمه شب بود،
حرف هايی در دلم بود،
چشم هايم را بستم،
با غريبه ای همسفر شدم،
غريبه بخچه ای بر دوش داشت،
چوب دستی را بر زمين می کوفت و قدم بر می داشت،
نگاهش عاشقانه بود،
گويی پيری بود از طريقت راستی،
پرسيدم،
نگاهم کرد،
و پاسخ داد: به روزگاری ديگر
پرسيدم،
پاسخ داد: از روزگاری ديگر
پرسيدم،
پاسخ داد: در سرزمين های دور
پرسيدم،
پاسخ داد: پروردگارم می داند
...
نگاهش آرامش بخش بود،
صدايش گرم،
دستانش لرزان،
چشمه ای را نشانم داد،
آتش را،
دريا و کوه را نيز نشانم داد،
-چشمه در زمان تو خشکيد،
آتش نيز خاموشيد،
کوه و دريا نيز در هم رفتند...
پرسيدم،
پاسخ داد: به آنجا بر نگرد.
گفتم،
گفت: آسان نيست...
دستم را گرفت،
از روی سخره ای می گذشتيم
افکاری از ذهنم می گذشت،
شک،
گفتم...
مرا به درّه انداخت،
چشم هايم را باز کردم،
فرياد زدم: چرا رهايم کردی؟
صدا از آسمان برخاست:
ايمانت به نگاهی بند است و اقتدايت به شکّی گرفتار
...
در مضيفی که صاحب قرانش بود ميزبان///نشايد حضوراذلاء و سست عنصران
توکز رنگ و شک مملُویّ و اختبار///بخور آب انگور و سر گرم دار
!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home