Sunday, December 07, 2003

بقدم های استوار می رفت
بدو نگاه کردم،
غريب بود و سخت بی چيز
چهره ای فرو رفته و چشمهای ريز
ريش داشت و اسبابی چند به همراه می کشيد
شايد بازمانده متاع روزگار خوب
...
از کنارم گذشت
ساکت نشستم،
انديشه هايم پيچيد
...
ناگهان دست به پشت من گذاشته گفت:
جوان! به گذشته ی من می انديشی يا به آينده ی خويش؟
گفتم هيچ، به انصاف خدا!
گاه شاه می کند و گاهی درويش///گاه درمان می کند، گاه ريش ريش!
درمن نگهی کرد، از سر علم و رأفت،
و گفت: پروردگارت مهربان است.
اين ذات اوست که مقتدر شد، و هر کس به ذات خويش است لايق.
گفتم... کيستی؟
...؟
گويی رفته بود...

تويی آن که از ماسوا بهتری///که شاه و خداوندی و مهتری
تويی لايق اينهمه کز ازل///به ذات تو بود، چون به زنبور عسل

0 Comments:

Post a Comment

<< Home