نمی دونم چرا وقتی می بينمش تمام وجودم بی اختيار شروع به لرزيدن می کنه؛
شايد بخاطرسرمای زمستونه
شايد بخاطر راه رفتن زياد تو خيابونه،
شايدم...
يعنی هنوز ازش خجالت می کشم؟
نه،
لرزش، شايد،
شايد عکس العمل باشه،
عکس العمل در برابر قدرت آفريننده ای که اونو با اينهمه زيبايي آفريده،
شايد يک احساس باشه،
شايد احساس حقارت، شايد احساس خضوع،
شايد احساس شرمندگی،
ويا گيجی
نمی دونم چطور می شه اينهمه زيبايی رو ارج نهاد،
چطور می شه اينهمه زيبايی رو فهم کرد،
چطور می شه بخاطر وجودش، خدا رو شکر کرد،
نمی دونم،
شايد اينقدر کافی باشه، شايد هم نه...
می کنم،
نمی دونم،
می کنم...
و اميد وارم...
...
.
.
شايد بخاطرسرمای زمستونه
شايد بخاطر راه رفتن زياد تو خيابونه،
شايدم...
يعنی هنوز ازش خجالت می کشم؟
نه،
لرزش، شايد،
شايد عکس العمل باشه،
عکس العمل در برابر قدرت آفريننده ای که اونو با اينهمه زيبايي آفريده،
شايد يک احساس باشه،
شايد احساس حقارت، شايد احساس خضوع،
شايد احساس شرمندگی،
ويا گيجی
نمی دونم چطور می شه اينهمه زيبايی رو ارج نهاد،
چطور می شه اينهمه زيبايی رو فهم کرد،
چطور می شه بخاطر وجودش، خدا رو شکر کرد،
نمی دونم،
شايد اينقدر کافی باشه، شايد هم نه...
می کنم،
نمی دونم،
می کنم...
و اميد وارم...
...
.
.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home