Friday, December 03, 2004

قصه

زندگی خوبی داشت، هر روزش به خوبی و خوشی می گذشت. فقط يک مشکلی وجود داشت: دنياش خيلی تاريک بود، خيلی.
تنها نقطه ی روشن توی زندگيش دايره يی بود که به طور دوره ای خاموش و روشن می شد.
اون کمبود نور رو حس نمی کرد، اون به روشنايی توجهی نداشت، هيچ وقت هم سعی نکرده بود بره به دنبالش.
تا اينکه يک روز، وقتی که روی تخته سنگی از دنياش نشسته بود و به خورشيد زندگيش نگاه می کرد،
چيزی احساس کرد، انگار يک صدايی شنيد، نفهميد از کجا بود، نفهميد حقيقت يا خيال بود، نفهميد راست يا دروغ بود. خدايی بود يا...
...
قوی بود، تسخيرش کرد، همراه خود بردش.
مست و مدهوش شد، خسته شد، بيهوش شد، مذهبش منسوخ شد، افکارش رنگ شد، احساسش، عقلش، گويی منگ شد...
چشمهاش رو باز کرد، نگاهش فرق داشت،
هدفی توی چشمهاش می درخشيد، توی مغزش ردپای يک فکر بود که تحريکش می کرد.
از جاش بلند شد، به ديوار چنگ زد، لحظه ای درنگ کرد، به نور کرد نگاه، آهی سرد کشيد، عضلاتش منقبض شد، با تمام قدرت، يک قدم،
عرق روی جناحش رو پوشوند، خودش رو بالا کشيد، با تمام قدرت، کار جان فرسايی بود، باز هم سعی کرد، بيشتر و بيشتر،
همين طور ادامه داد، خستگی تمام وجودش رو لمس کرده بود، دستهاش رو سنگ بريده بود، نفس می زد و آه می کشيد، تلاشی نا اميد کننده،
...
از زمين دور شده بود، تا نور راه زيادی يه، هنوز،
خودش رو بالا کشيد، يک بار ديگه، با تمام توانش، و اين کار ادامه داشت...
...
...
مدتی بعد همه ی فرشته ها جمع شده بودند، يکی يکی می اومدن و دعايی برای اون مرد می خوندن،
بالای سرش چرخی می زدن و می رقصيدن، دوباره پايين می اومدن و دعا می خوندن،
دعا می خوندن، دعا می خوندن برای کسی که با اوجی که برای خودش ساخت، زنگيش رو باخت، برای کسی که از بلندای رويا پرت شد.
و حالا روحش رو با خود بردند و جسدش ته چاه تدفين شد...

پايان.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home