Thursday, February 17, 2005

***قصه***
دیشب، ازخواب پريد. خواب بدی دیده بود، رویای سرازيری آب از آبشار.
دختره همون بود که می خواست، وقتی که در خونش رو زد، قلبش شروع کرد به تندتر زدن...
دستش رو با دستمال خشک کرد و با عجله به سمت سالون رفت.
کیه؟
-خودش بود...
-يک بار ديگه خودش رو توی آینه ی تمام قد نگاه کرد، دستش رو توی جيبش گذاشت و لبخند زد، به طرف ورودی رفت
-سلام!
- فقظ بهش خیره شد...
-نمی خوای تارفم کنی تو؟
-بغلش کرد و با صدای آرومی گفت"خوش اومدی"
-لبخندی بی صدا زد
...
شب ساکت بود...جاده ی تاريک زندگی طی می شد... هوا ابری و تاريک تر از همیشه بود
سر ميز نشسته بودند و سعی می کردند قهوه ای رو که درست کرده بود بخورند.
گاهی به صورتش نگاه می کرد، گاهی به ميز و گاهی به دايره مسطح قهوه توی فنجان...
-با دستهاش بازی می کرد
-....
-به چی فکر می کنی؟
-هیچی!
-لبخندی با صدای کوتاه و توی چشمهای مبهوتش نگاه کرد
-شونه هاش به پایین خم شده بود... شونه هاش رو بالا انداخت و جوابش رو با یه لبخند بی صدای دیگه داد...
-از جاش بلند شد و به طرف اطاق رفت...یک لحظه بعد با یک شاخه رز کبود و درشت برگشت
-خیلی بی صدا از جاش بلند شد، اونو از دستش گرفت و لب هاش رو بوسيد...
موزيک آرومی پخش می شد، صدای ویولون به طور مرتب روی يک نت نشست می کرد...
آخرين چيزی که شنيد، دوستت دارمی بود که با حرکات موزون لبش همراهی می شد.
وقتی به اتاق رفتن، گلش رو هم همراهش برد...
پارچه ای چین خورده و آبی از روی کتابخونه آويزون بود. اونتو پر بود از کتاب های لاتین قديمی با کاغذ های زرد و ابعاد غیر معمول،
فرش روی زمين حالتی کرم رنگ داشت که با رنگ چوبی تخت همراهی می کرد. کمد لباس، دو در تمام قد بود که از وسط به بيرون باز می شدند.
روی تخت نشست و گل رو روی روتختی مخملی، نزديک به جايی- بين دو بالش گذاشت
-روی لبه ی ديگه ی تخت نشست
-دست هاش رو از آرنج روی تخت سر داد به سمت بالا و بدنش رو به حالت نیم خيز به تخت نزديک کرد، سرش رو بالا کرد و به اون نگاه کرد.
-بهش نزديک شد
-صورتش رو برد جلو
-لپهاش رو روی گونه های اون گذاشت
-نفس عمِقی کشيد...
-گودی توی شونه هاش رو از کنار یقه های آشفتش بوسید...
-لباس یکسره و بلندی به تن داشت که دامن اون از چاک پهلویی از لبه تخت به پايين کشيده می شد.
-ديگه از عشق واهمه ای نداشت...
-امشب مهمون اون بود...
-دستش رو روی بازوی آزاد اون گذاشت و بين انگشتهاش فشرد...
-لباسش تقريبا بی آستين بود... آستين های کوتاهی داشت که از شونه تنگ تا وسط بازوها گشادتر می شدند...می تونست توی چشمهاش همه چيز رو بخونه
-می دونست توی ذهنش چی می گذره
احتياجی به گفتن زبونی چيزی نبود...برای همين بعد از اومدن به اتاق حتی يک کلمه هم حرف نزدن...




ادامه دارد...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home